به گزارش مشرق، ازنمایی جنون همواره واجد جذابیت دراماتیک در ادبیات نمایشی و داستانی بوده است. تاریخ ادبیات نمایشی، داستانی و سینما پر است از قهرمانانی مجنون که در حافظه جمعی باقی ماندهاند. از طرف دیگر عشق نیز همواره برای پرداخت داستان مورد اقبال و توجه بوده است.
سازندگان فیلم «یادگار جنوب» هم مدعی هستند درباره یک «عشق جنونآمیز» فیلم ساختهاند و انصافا تمام تلاش خود را نیز برای اثبات ادعای خود کردهاند. بهطور مثال، همین روایت باسمهای غیرخطی که مثلا قرار است در پی بازنمایی جنون باشد اما بیش از هرچیز مخاطب را احمق فرض کرده است.
مساله به جایی بازمیگردد که سازندگان حداقل اطلاعات روانشناختی از مفاهیمی مثل سوگ، عشق و جنون ندارند. فلذا گمان کردهاند که با توسل به ادابازی میتوانند جنون را بازنمایی کنند، درحالیکه اساسا در ادبیات روانکاوانه جنون محصول از کار افتادن مکانیسمهای دفاعی، انقطاع با واقعیت و بروز پدیدههایی از قبیل هذیان و توهم است.
پس تا اینجا میتوان اذعان کرد که در یادگارجنوب با جنون مواجه نیستیم. مورد دوم اینکه سوگ عبارت است از فرآیند نیروزدایی روانی از ابژه متوفی و اگر انسان نتواند این فرآیند زمانی را بهطور درست پیش ببرد دچار بحرانهای متعدد روانی خواهد شد. به نظر میرسد سازندگان یادگار جنوب با زبان بیزبانی و با نهایت ناشیگری در تلاش هستند درباره این بحران صحبت کنند اما مطلقا موفق نیستند؛ چراکه به ابعاد امر آشنا نیستند و نمیتوانند به واقعیت روانی چنین انسانی نزدیک شوند. انسانی که میکوشد ابژه متوفی را در کالبد انسانی دیگر بازیابد. از کلیت این موضوع بگذریم و به جزئیات فیلم، یعنی شخصیت پردازیها برسیم. در این زمینه هم کمیت فیلم بهطور اساسی لنگ میزند.
ما درباره گذشته شخصیت وحید (وحید رهبانی) اطلاعات چندانی نداریم. نسبت شبهخانوادگی او با خانواده شیدا و صالح چندان درست و واضح تعریف نمیشود. شمایل عشقورزی او به شیدا و کنش و واکنشهایش هم اگزجره شده است. در سکانسهایی از قبیل رقصیدن بر سر بالین شیدا یا خنده و گریههایش هنگام شنیدن خبر مرگ شیدا اغراقهای آزاردهندهای دیده میشود که هیچ نسبتی با بحران روانی مورد اشاره در ابتدای نوشتار ندارد. درواقع فیلم قادر نیست تصویری روانشناسانه از وضعیت وحید به مخاطب ارائه کند.
ترسیم شخصیت هرا (سحردولتشاهی) هم مشکلاتی اساسی دارد. هرا بهعنوان شخصیتی قاچاقچی و تبهکار در پایان فیلم کنش قابل درکی از خود ارائه نمیدهد. او اظهار میکند که بنابردلایلی انساندوستانه در برابر صالح (پژمان جمشیدی) قد علم کرده است، درحالیکه اساسا این کنش متناسب با مختصات این شخصیت نیست. به یک معنا لازم است با انگیزههایی به مراتب شخصیتر و غریزیتر درباره این شخصیت مواجه بشویم که باورپذیرتر جلوه کند، لذا فیلم از پس پرداخت این شخصیت هم برنیامده است.
میتوان اذعان کرد بحران خلاقیت، زیباییشناسی و... منجر به این شده که سازندگان به اغراق متوسل شوند. اوج این اغراق درباره شخصیتی صدق میکند که صابر ابر نقشش را بازی میکند. اغراق چنان به این بخش از فیلم صدمه زده که میتوان حتی آن را مصداق بارز کمدی ناخواسته نامید. ما نهتنها ازاین شخصیت ارعاب و اشمئزاز دریافت نمیکنیم، بلکه سویههای مضحکهآمیز آن، ما را کاملا میخنداند. همین اغراق درباره شخصیت وحید و ترسیم سویههای روانرنجورانه او هم مشهود بود.
از همه این موارد گذشته پایانبندی فیلم بهدرستی در خور عنوان فیلم ایرانی است. به یک معنا مسیر فیلم میرود که با یک پایانبندی تراژیک تمام شود اما پیش بردن فیلم به سمت پایانی موسوم به «هپیاند» به آن آسیب جدی زده است که از قضا همین انتخاب برای پایانبندی هم برآمده از نگاهی سادهانگارانه است.
سادهانگاری که در سرتاسر فیلم دیده میشود و در روایت غیرخطی به اوج خود میرسد. گویی با فیلمی مواجه هستیم که در تدوین تصمیم گرفته شده تا برای جذابتر شدن، جای سکانسهایش عوض شود تا مثلا مخاطب احساس لذت بکند، درحالیکه اساسا روایت غیرخطی تعاریف و مبانی دیگری دارد که ای کاش سازندگان حداقل با تماشای دو مورد از این فیلمها با فلسفه وجودی این روایت آشنا میشدند.